سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اولدوز


ساعت 12:57 عصر شنبه 88/9/21

هشام بن عبدالملک خلیفه مستبد اموى ، سالى براى زیارت به مدینه و مکه رفت . وقتى به مدینه رسید و اندکى آسود، گفت : (یکى از اصحاب پیامبر را نزد من آورید.) اطرافیانش به وى گفتند: (کسى از یاران پیامبر زنده نمى باشد و همه مرده اند). هشام گفت : (پس یکى از تابعین را بیاورید.)
(طاووس یمانى ) یکى از یاران حضرت على (ع ) را یافتند و نزد هشام بردند. طاووس وقتى که به مجلس هشام رسید نعلین خود را از پا در آورد و گفت :
(السلام علیک یا هشام ، چطورى ؟) سپس بدون اینکه منتظر جواب وى شود، بدون اجازه هشام نشست .
هشام بسیار عصبانى شد و خواست که طاووس را به قتل برساند، اما یاران و اطرافیانش به وى گفتند:
(اینجا حرم رسول خدا، و این مرد هم از علما است و او را نمى توان کشت ) هشام که وضع را آنطور دید، رو کرد به طاووس و گفت : (اى طاووس تو با چه دل و جراءتى این کار را انجام دادى ؟) طاووس در جواب هشام گفت : (مگر چه کار کردم ؟) هشام با بیشترى گفت : (تو در اینجا چند عمل بى ادبانه مرتکب شدى ، یکى آنکه نعلین خود را در کنار بساط من بیرون آوردى ، و این کار در نزد بزرگان زشت است ، دیگر اینکه مرا امیرالمؤ منین نگفتى . و دیگر اینکه بدون دستور من ، در حضورم نشستى و بر دست من بوسه نزدى .)
طاووس گفت :
(من نعلین خود را به این دلیل پیش تو در آوردم که هر روز پنج بار پیش خداوند بزرگ که خالق همه است بیرون مى آوردم و او بر کار من خشم نمى گیرد، و دلیل اینکه تو را امیرالمؤ منین نخواندم ، این است که همه مردم به امیرى تو راضى نیستند، و من اگر مى گفتم ، امیرالمؤ منین ، دروغ گفته بودم . و اما اینکه تو را به نامت و بدون لقب خواندم ، به این دلیل است که ، خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدون لقب مى خواند و گفته است یا، داود و یا یحیى و... اما دشمنان خود را به لقب یاد کرده است و گفته : (تبت یدا ابى لهب و تب ) . و اما اینکه دست تو را نبوسیدم ، این بود که از امیرالمؤ منین شنیدم که گفت : (روا نیست بر دست هیچ کس بوسه زدن ، مگر دست زن خویش بر مبناى رابطه زن و شوهرى ، و دست فرزند خویش بر اساس رحمت پدرى ) و دیگر اینکه بدون اجازه در پیش تو نشستم ، از على (ع ) شنیدم که فرمود: هر که مى خواهد، مردى دوزخى را ببیند، بگوئید، در مردى نگرد که نشسته باشد و در پیشگاه وى عده اى ایستاده باشند.) هشام از دلیرى طاووس سخت برآشفت و گفت : (اى طاووس مرا پندى و نصیحتى بگوى .) طاووس در جواب گفت :
(از امیرالمؤ منین شنیدم که فرمود: در دوزخ مارهایى هستند، هر کدام به اندازه یک کوه و عقربهایى هستند به اندازه چند شتر منتظر امیرى هستند که با رعیت خود عدل نکند.) طاووس وقتى که این سخن را گفت ، برخاست و از آنجا فرار کرد .باتشکر اوولدووز

 


¤ نویسنده: یه نفر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:53 صبح دوشنبه 88/8/25

امام محمد تقى (ع)

حضرت امام محمد تقى (ع) در سال 195 هجرى قمرى از دامن پاک مادرى به نام سبیکه توبیه در شهر مدینه دیده به جهان گشود.
از اوان کودکى و طفولیت، بین امام جواد (ع) و کودکان هم سن و سالش تفاوت زیادى به چشم مى‏خورد. هوش سرشار و ذکاوت فوق العاده و اندیشه بلندش، او را چنان مى‏نمود، که گویى تجربه و گذران عمرى را بر چهره دارد. خواسته هایش به خواسته‏هاى کودکان نمى‏ماند و با سن کمى که داشت، به قدرت و قوت یک مرد دنیادیده و مجرب سخن مى‏گفت!
آن گاه که حدود چهار سال از عمرش مى‏گذشت، در حضور پدرش حضرت رضا (ع) سر بر آسمان برداشت و در فکر و اندیشه عمیقى فرو رفت، پدر علت را جویا شد و کودک خردسال چنین پاسخ داد:
به خاطر مظلومیت مادرم حضرت فاطمه زهرا (ع) نگرانم و در فکر انتقام و مجازات تجاوزگران هستم!
و زمانى که گروهى از کودکان نزد حضرت رضا (ع) آمدند و از او خواستند که محمد تقى فرزند خردسالش با آنان بازى کند، کودک چنین بیان داشت:
ما براى بازى آفریده نشده‏ایم و فلسفه زندگى، بازى و سرگرمى نیست، بلکه ما رسالت و هدف مهم‏ترى در پیش داریم!
امام محمد تقى (ع) حدود هشت سال داشت که پدر بزرگوارش به دست مامون خلیفه عباسى مسموم شد و به شهادت رسید و بر اساس دلائل فراوانى، این کودک خردسال جانشین پدر شد و با عنایت خداوندى امامت و رهبرى امت اسلامى را بر عهده گرفت.
حضرت پس از شهادت پدرش، به مسجد رسول الله (ص) رفت و بر بالاى پله اول منبر پیامبر (ص) قرار گرفت و اولین سخنرانى دوران امامت خود را ایراد کرد.
مردى از اهل مدینه از مطرفى روایت مى‏کند: وقتى حضرت امام رضا (ع) به شهادت رسید، من چهار هزار درهم از او طلب کار بودم و جز من و او کسى از این موضوع اطلاعى نداشت. فرداى آن روز حضرت جواد (ع) فردى را به دنبالم فرستاد، هنگامى که به حضورش رسیدم فرمود:
پدرم از دنیا رفته و تو از او چهار هزار درهم طلب کار هستى!
گفتم همین طور است.
آن گاه حضرت جواد (ع) سجاده‏اى را که روى آن نشسته بود، بالا زد و پول هایى را که زیر آن بود، تحویل من داد، وقتى که شمارش کردم، دقیقا چهار هزار درهم بود!!
امام جواد (ع) نه سال و چند ماه بیشتر نداشت، که مامون تصمیم گرفت، دختر خود ام الفضل را به عقد امام جواد (ع) در آورد، تا هم در مقابل مردم تظاهر به دوستى با امام (ع) کرده باشد و هم با این ازدواج، در حقیقت جاسوسى همیشگى بر امام (ع) گماشته، باشد، تا این که کلیه حرکات و نقشه‏هاى امام (ع) را علیه حکومت در نطفه خفه کند.
معمولا رسم است از خانواده پسر به خواستگارى دختر مى‏روند، اما بر خلاف ازدواج‏هاى عادى، مامون بر اساس مصالح و مسائل سیاسى، امام جواد (ع) را براى ازدواج با ام الفضل انتخاب کرد.
بنى عباس و به خصوص قوم و خویش‏هاى نزدیک مامون با این ازدواج سخت مخالفت مى‏کردند و سن کم امام جواد (ع) را بهانه قرار مى‏دادند، علاوه بر این به طور صریح مى‏گفتند:
ما بیم داریم که به وسیله امام جواد (ع) خلافتى که در اختیار ما قرار گرفته است، از دست ما و خاندان ما بیرون برود و لباس عزت و عظمتى که بر تن ما پوشانده شده، از پیکرمان خارج شود!
ولى مامون بر این کار اصرار مى‏ورزید و سماجت مى‏کرد و این ازدواج را براى مهار کردن حرکت‏هاى انقلابى و در نتیجه حفظ موقعیت و مقام خود مفید مى‏دانست و از طرفى مامون با نزدیک شدن با امام جواد (ع) در نظر داشت، از نفوذ معنوى امام جلوگیرى نماید و با این ازدواج، جمعیت فراوان سادات علوى و هاشمى را ساکت کند و گرنه اصولا حکام بنى عباس، با روح و فرهنگ امامت و خاندان پیامبر (ص) هیچ گونه سازش و توافقى نداشتند و اگر مى‏بینیم که از ابتداء اقدام به قتل آن‏ها نمى‏نمودند، به خاطر آن بود که این کار را به صلاح و مصلحت خود نمى‏دیدند، و گرنه خلفاء عباسى به هیچ وجه تحمل دیدن آن مردان پاک را نداشتند.
از سوى دیگر، ازدواج امام جواد (ع) با دختر خلیفه، براى پیروان آن حضرت مورد تامل بود که:
آیا امام جواد (ع) به این ازدواج راضى است؟
چگونه امام (ع) مى‏تواند با دخترى ازدواج کند، که دست پدرش، به خون امام رضا (ع) آلوده است؟
و اصولا این ازدواج با مقام عظیم ولایت و امامت چگونه سازش دارد؟
و چه عواقبى را به دنبال خواهد داشت؟
مامون علماء و دانشمندان بغداد را دعوت کرد و یک جلسه بحث و ماظره علمى تشکیل داد. در این جلسه بساطى مفصل گسترد، سپس امام جواد (ع) را نزد خود فرا خواند، امام (ع) بى باکانه بر مسندى که کنار مامون پهن کرده بودند نشست، آن گاه یحیى بن اکثم قاضى القضاة روى خود را به طرف مامون کرد و چنین گفت:
علماء بغداد از این که در محضر خلیفه با حضرت جواد (ع) آشنا مى‏شوند، بسیار خوشحالند و این موهبت خلیفه را هیچ وقت فراموش نمى‏کنند، اکنون اگر اجازه دهید و حضرت جواد (ع) عنایت فرمایند، مسئله‏اى را مطرح نمائیم و پیرامون آن بحث کنیم.
مامون مزورانه مکثى کرد و به امام (ع) گفت:
فدایت شوم، مى‏شنوى که قاضى القضاة چه تقاضایى دارد؟
امام (ع) فرمود:
براى شنیدن و پاسخ گفتن آماده‏ام!
علماء مجلس از تسلط امام (ع) و روح با عظمتش به شگفتى آمدند. یحیى بن اکثم گمان کرد که امام (ع) در عین عجز و ناتوانى خود را کنترل مى‏کند. با این فکر لبخندى پیروزمندانه بر لب آورد و گفت:
پدر و مادرم فداى تو باد، فردى که به خاطر انجام مناسک حج، احرام بسته است و شرعا محرم شده، صیدى را به قتل رسانده است، با چنین وضعى تکلیف او چیست؟ و چگونه این خطا را جبران نماید؟
امام (ع) پاسخ داد:
باید ابتدا شخصیت این فرد محرم را شناخت که: آیا این یخستین بار بود که چنین گناهى را مرتکب مى‏شد و یا گناهى مکرر انجام داده بود؟
آیا او از عمل خویش پشیمان شده و یا هم چنان در گناه خود اصرار داشت؟
آیا کشتن صید در شب بود یا در روز؟
آیا آن شخص براى عمره محرم شده بود یا حج؟ باید دانست که آن صید از چه نوعى بوده، از چهار پایان غیر پرنده بود و یا پرندگان؟
آیا صید از حیوانات کوچک بود یا بزرگ؟ و...
یحیى بن اکثم که انتظار چنین پیش آمدى را نداشت و پیش بینى نمى‏کرد، که سوال او، دوازده سوال دیگر در پى داشته باشد، یک باره از سخن باز ماند! او که با طرح یک سوال فقهى در صدد تحقیر امام جواد (ع) بر آمده بود، ناگهان خود را در گردابى از سوالات گیج کننده یافت و زبانش سست و عجزش آشکار گشت. دیگران هم از جواب عاجز ماندند و بدین ترتیب برترى علمى امام جواد (ع) در سن کودکى بر همه علماء و دانشمندان حاضر در جلسه نمایان شد.
بعد از این مناظره بود، که مامون در مورد ازدواج امام جواد (ع) با ام الفضل بیشتر پا فشارى و اصرار کرد و بالاخره این ازدواج سیاسى از سوى امام جواد (ع) پذیرفته شد.
امام (ع) با توجه به شرائط موجود، این ازدواج را به مصلحت جامعه اسلامى و خیر و صلاح سادات بنى هاشم تشخیص داد و به آن تن داد.
مراسم ازدواج در خورشان خلیفه برگزار گردید، امام ناهمگونى این ازدواج براى ام الفضل و به خصوص براى امام (ع) زندگى آرام و لذت بخشى را به دنبال نداشت و سرانجام هم به تلخى و ناکامى انجامید.
در عین حال این ازدواج نتوانست، نفوذ معنوى امام (ع) را که بر دل‏ها و جان‏ها حاکمیت داشت، از حرکت و گسترش باز دارد و امام جواد (ع) در مدت امامت خود به وظائف خویش عمل کرد و رسالت الهى و دینى خود را انجام داد.
با این که امام (ع) در چنگال مامون و بعد از او معتصم بسر مى‏برد، لیکن تا جائى که امکان داشت روابط خود را با یاران و اصحاب در سراسر کشورهاى اسلامى حفظ و مستحکم مى‏نمود و رسالت خود را با پیام به وسیله اشخاص مطمئن و یا توسط نامه انجام مى‏داد و شیعیان را در مسائل و مشکلات راهنمایى و ارشاد مى‏کرد. عقائد، احکام و اخلاق را براى مردم بیان مى‏فرمود و این معارف درخشان اسلامى را به آنان انتقال مى‏داد.
در طول هفده سال امامت، ده‏ها اصحاب با ایمان پرورش داد و به طور مستقیم و غیر مستقیم با دانشمندان بزرگ و پیروان راستین اسلام در ممالک مختلف ارتباط داشت.
امام جواد (ع) گر چه داماد مامون خلیفه مقتدر عباسى بود، اما زندگى ساده‏اى داشت و به دور از تشریفات ظاهرى و خود باختگى در برابر مظاهر فریبنده دنیا، ساده و بى آلایش و زاهدانه زندگى مى‏کرد.امام (ع) با موقوفات مدینه که در اختیارش بود، مستمندان را کمک مى‏نمود و گویا بخ خاطر همین سخاوتمندى‏هاى ارزشمندش، به جواد یعنى با سخاوت لقب یافت.
روزى از روزها، دزدى را نزد معتصم خلیفه عباسى آوردند تا حد سرقت را بر او جارى کنند و دستش را قطع نمایند. معتصم، فقیهان و علماء و بزرگان را حاضر کرد و از آنان خواست، تا نظر خود را در نحوه اجراء حد و چگونگى قطع کردن دست دزد بگویند.
ابن ابى داوود که رئیس فقهاء و قاضى القضاة و عالم دربارى بود گفت:
باید دستش را از مچ قطع کنند و دلیل آورد، که همه علماء اینطور گفته‏اند! حاضران گفته او را تایید کردند.
عالم دیگرى گفت:
باید دست او را از ساعد قطع کنند، چنان که در وضو هم بایستى تات ساعد شسته شود.
معتصم رو کرد به امام جواد (ع) و بى اختیار گفت:
فدایت شوم، تو در این مورد چه مى‏گوئى؟
امام جواد (ع) فرمود:
از این موضوع درگذر و مرا معاف دار!
معتصم گفت:
تو را به خدا قسم مى‏دهم، نظر خودت را بگو.
امام جواد (ع) فرمود:
حال که مرا قسم دادى، نظرم را مى‏گویم، که این‏ها همه در بیان سنت پیامبر (ص) خطا گفتند، بلکه باید دست دزد را از بند انگشتان قطع کرد و کف دست و ساعد نباید قطع گردد.
معتصم گفت:
دلیل این حکم چیست؟
امام (ع) فرمود:
براى اینکه پیامبر (ص) فرموده است، هفت موضع جایگاه سجده است، از جمله دو کف دست. حال اگر دست دزد را از مچ یا از ساعد قطع کنند، جایگاه سجده او قطع شده است، در حالى که در قرآن مى‏خوانیم:

ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا. - سوره جن، آیه 18. ?


جایگاه سجده‏ها از خداست و چیزى که مخصوص خداست تصرف نمى‏گردد و نباید قطع شود.
معتصم که با استدلال فقهاء و علماء آشنایى داشت از لطافت و استحکام گفتار امام جواد (ع) در شگفت شد و دستور داد، دست دزد را از بند انگشت‏ها قطع کردند.
ابن ابى داوود بسیار در غضب شد و رنگش سیاه گردید و در حالى که به خودش ناسزا مى‏داد گفت:
اى کاش مرده بودم و گفتار و استدلال قوى و محکم حضرت جواد کم سن و سال را، در این جلسه رسمى حکومتى نمى‏شنیدم!
بعدها ابن ابى داوود نزد معتصم علیه امام جواد (ع) سخن چینى بسیار کرد و شکست فتواى خود را در آن جلسه رسمى، شکست حکومت و خلیفه تلقى نمود و معتصم و درباریان را به قتل امام (ع) تحریک کرد!
از سوى دیگر ام الفضل همسر امام (ع) نازا بود و شاید مصلحت الهى ایجاب مى‏کرد، که از دامن زنى از دودمان مامون خلیفه ستمگر و مستبد عباسى، نسل امامت ادامه نیابد.
لذا امام جواد (ع) با بانوئى از خاندان عماریاسر به نام سمانه ازدواج کرد. این کار موجب خشم و ناراحتى شدید ام الفضل گردید، تا جائى که نزد معتصم آمد و او نیز خلیفه را براى قتل امام (ع) تحریک کرد.
بالاخره این تحریکات در معتصم که خود نیز قلبا با امام (ع) دشمن بود، تاثیر نمود و فرمان قتل او را صادر کرد و در پى این تصمیم با غذاى آلوده به سم کشنده، امام (ع) را مسموم کردند و آن حضرت روز سه شنبه آخر ماه ذیقعده سال 220 هجرى قمرى در سن بیست و پنج سالگى به شهادت رسید.
پیکر مطهر امام جواد (ع) در قبرستان قریش بغداد در کنار قبر امام هفتم (ع) یعنى کاظمین کنونى دفن گردید.
- روزنامه کیهان، 14/10/1372، ص 6 و مجله زن روز، شماره 1440/ 4 دى ماه 1372، مقاله‏هاى مولف. ?


¤ نویسنده: یه نفر

نوشته های دیگران ( )